آب داستان کوتاه ایرانی

آب

داستان

دستان حاج امیر پشت کمر گره شده بود. طول هال بزرگ طبقه دوم را قدم‌رو می‌رفت و برمی‌گشت. با خودش حرف می‌زد. برخی اوقات با صدای بلند و گاهی زمزمه می‌کرد. وقتی می‌خواست بقیه در طبقه پایین حرفش را بشوند تن صداش بلند می‌شد و وقتی می‌خواست حقیقت بدون قضاوت بیان کند زمزمه می‌کرد کسی […]

آب خواندن نوشته »

سیاوش داستان کوتاه ایرانی

سیاوش

داستان

آزادی  سیاوش به دیواره گودالی که داخلش بود تکیه زده بود. دست‌ها باز و چسبیده به دیواره بود. گودال بزرگی بود حدود سه متری قطر و ارتفاع داشت. بدنش کرخ شده بود. در دست راستش چاقو بود. با دست دیگرش مچ دست خواهرش سیما را گرفته بود. سیما ۱۴ سالش بود و دو سال و

سیاوش خواندن نوشته »

داستان کوتاه انتظار

انتظار

داستان

روکش پلاستیک کتاب فارسی سال دوم دبستان بوی نویی می‌داد. مینا کتاب را داخل کیف صورتی رنگ جا داد. یک وَری روی صندلی نشست و به پدر تکیه داد. مقنعه سفید مدرسه‌ روی گردنش افتاده بود. موهای قهوه‌‌ای رنگش را بالا بسته بود و رنگ موهاش با رنگ چشم و ابروهای کشیده‌اش یکی بود. صورت لاغرش را به دست پدر چسباند و با انگشتان دستش، دست پدر را لمس می‌کرد.

انتظار خواندن نوشته »