آب
داستاندستان حاج امیر پشت کمر گره شده بود. طول هال بزرگ طبقه دوم را قدمرو میرفت و برمیگشت. با خودش حرف میزد. برخی اوقات با صدای بلند و گاهی زمزمه میکرد. وقتی میخواست بقیه در طبقه پایین حرفش را بشوند تن صداش بلند میشد و وقتی میخواست حقیقت بدون قضاوت بیان کند زمزمه میکرد کسی […]