سیاوش

آزادی 

سیاوش به دیواره گودالی که داخلش بود تکیه زده بود. دست‌ها باز و چسبیده به دیواره بود. گودال بزرگی بود حدود سه متری قطر و ارتفاع داشت. بدنش کرخ شده بود. در دست راستش چاقو بود. با دست دیگرش مچ دست خواهرش سیما را گرفته بود. سیما ۱۴ سالش بود و دو سال و نیم از سیاوش کوچک‌تر بود. سیما چسبیده به دیوار گودال خشک شده بود. دور لب‌هایش کف سفید کم‌رنگی دیده می‌شد.

جلو سیاوش افعی سیاه و بزرگی چشم تو چشم معلق روی هوا بود. نیمه دیگر افعی دور پا و کمر سیما پیچیده ‌بود. نفس کشیدن سخت بود. سیما کاملا خشک شده بود. تنها مردک چشم سیاوش حرکت‌های کوچکی داشت. سیاوش دید سیما هیچ تکانی ندارد. فقط از ضربان نامنظم رگ مچ دست سیما می‌دانست زنده است. افعی آهسته سرش را نزدیک صورت سیاوش کرد. طوری که سیاوش نیش‌ها و داخل دهان بازش را می‌دید. سیاوش خیسی نم، روی ران و پاها را حس می‌کرد. چاقوی دستش را چنان فشار می‌داد که دستش درد گرفته بود.  آنها همراه با زمان در داخل گودال ایستاده بودند. ترس مثل یک ایست می‌ماند. ترس با وحشت، همه چیز را متوقف می‌کند. زمان ایستاد. افعی نگاه‌ می‌کرد. سیما دیگر نفس نمی‌کشید. سیاوش مانده‌بود!

کمی گذشت و کسی متوجه گذشت زمان نبود زمان ایستاده بود.

افعی آهسته سرش را به سمت سیما برد و با بدن معلقش به سمت او نزدیک شد. سیاوش در یک لحظه ناگهان چاقو را به سمت سر و بدن افعی برد. چاقو می‌زد. مداوم چاقو به سر و بند افعی می‌زد و بلند داد می‌زد، سیما!

سیاوش به نفس افتاده بود. و تکان‌های شدیدی می‌خورد. چشم‌هایش را باز کرد. امیر بود داشت تکانش می‌داد. امیر گفت سیاوش پاشو داداش باز داری خواب بد می‌بینی. پاشو داداش بازم خیس کردی ها! قربونت بشم ایرادی نداره پاشو داشتی فریاد می‌کشیدی. گفتم بیدارت کنم راحت بشی داداش!

سیاوش در رختخوابش نشست هنوز داشت نفس نفس می‌زد. عرق کرده‌بود. گفت امیر!

امیر گفت جان. اذیت شدی؟

سیاوش با حیرت خاصی نگاهش کرد و سرد گفت امیر، اما این بار کشتمش!

امیر لبخندی از ته دلش زد و گفت دمت گرم پسر. می‌خوامت!

دو سال است که سیاوش از زندان اوین به زندان شهرستان بم انتقال یافته بود. یا به ضم زندان‌بانان بم به اینجا تبعید شده بود. وقتی نزدیکای ۱۷ بود، ناپدری را هنگام کتک زدن و تعرض به خواهش با چاقو کشت. محکوم به اعدام شد. ولی زیر سن قانونی بود. به ۱۸ که رسید از تهران به بم انتقال یافت. ولی حکم اعدام اجرا نشد. 

سه ماه است که حکم اعدام برای اجرا صادر شده‌است. ساعت پنج و نیم صبح جمعه ۵ دی ماه ۸۲ باید حکم اجرا می‌شد. اخیرا سیاوش هر هفته دو الی سه بار خواب‌های بدی می‌دید. آسایش نداشت با داد و فریاد و هراسان از خواب بیدار می‌شد و گاها زیرش را خیس می‌کرد. 

امیر هم سلولی سیاوش بود. اون هم بخاطر دعوا و کشته شدن یکی از مخاطبان اینجا بود ولی هنوز ثابت نشده بود که دقیقا او کشته است. پس در انتظار بود.

سه هفته مانده به موعد اعدام بود. این خواب برای سیاوش خاص شد. 

پنج شنبه ۴ دی ماه است. سیاوش سه هفته است که خواب نمی‌دید. امیر هم شب‌ها دیگر بخاطرش بیدار نمی‌شد. هر دو راحت شده‌بودند.

شب بود، سیاوش در انفرادی تنها بود. اشک‌های سیاوش آهسته روان بودند. هر قطره اشکش روایت زندگی‌ نکرده‌اش بود. جوانی‌های نکرده،‌ محبت‌های ندیده، خوشی‌های نچشیده، بازی‌های نشده، چیزی روی دلش سنگینی می‌کرد. سنگینی تلخی روزگار، تلخی کتک‌خوردن‌ها،‌ تلخی تحقیرها، تلخی دیدن زجر خواهر،‌ تلخی ستم کشیدن مادر، مادری که دیوانه‌وار در تیمارستان ناخن بر پوست می‌کشید. 

سیاوش نفسی عمیقی کشید و اشک‌ زندگی‌های نکرده‌اش را یک جا با دست راستش پاک کرد. دم‌پایی‌های سفید را پا کرد و از انفرادی بیرون آمد. سربازی بیرون  منتظرش بود. سرباز کلاه را چنان روی چشم‌هایش کشیده بود که چشم‌های گریانش دیده نشد. همه، داستان سیاوش را در زندان می‌دانستند. 

سیاوش وارد سالن بزرگی شد. حکم خوانده شد. آهسته به سمت سکو می‌رفت. پاهایش راضی به رفتن نبودن. دوباره زمان ایستاده بود. چیزی تکان نمی‌خورد.

صدای بلندی شنیده شد.

سیاوش بیهوش زیر انبوهی از خاک بود. ساعتی گذشت خون جاری از سرش به لبانش رسید. قطره‌ای خون چشید و چشم‌هایش را کم‌کم باز کرد. سیاهی مطلق بود.

با خواب‌های همیشه‌اش فرق می‌کرد. دست راستش را تکان داد. دستی که تقدیر خوشی برایش رقم نزده بود. اما این‌بار سیاوش را از زیر آوار بیرون می‌کشید. 

سیاوش زخمی، با لباس خاکی و خونین از بین انبوه خاک و ویرانی بیرون آمد. زلزله شده بود.

سیاوش بر روی تل خاک ایستاد. کلاه سربازی که به سالن آورده بودش را دید. به سمتش رفت و خاک‌ها را کنار زد سر سرباز پیدا شد. سخت نفس می‌کشید. کمک کرد تا سرباز کم‌کم بیرون آمد. بقیه ناپدید شده بودند. همه جا خاک بود با هوای تیره و خاک آلود. سرباز زخمی و دراز کشیده روی خاک‌ها، نفس عمیقی کشید و گفت: سیاوش تو برو.  

در چاه افتادن  

سرباز گفت: سیاوش تو برو.

سیاوش امتناع کرد و شروع کردن به بلند کردن سرباز از روی زمین و جابجایش کرد به جای امن‌تری که بتواند بنشیند. سرباز گفت سیاوش لباس و کلاهم را بپوش و هر چه سریع‌تر تو برو. از این فرصت استفاده کن کسی ما را ندیده،‌ منم ندیدمت، زیر آوار مانده و مرده‌ای! می‌فهمی! 

سیاوش نگاهی به سرباز کرد و گفت دمت گرم. لباس سرباز را پوشید و اتکت نام روی سینه لباس را کند و به سرباز داد. کلاه سبز بی‌رنگ‌رو و خاکی را سرش کرد و دوباره گفت: دمت گرم خدانگهدار! 

سرباز نیم‌خیز شد و گفت: در پناه خدا، می‌دانستم بی‌گناهی.

سیاوش با پیراهن سربازی سبز رنگ خاکی و کلاه بی‌رنگ‌رو با دمپایی‌های سفید و پیژامه گشادی که سرزانوهاش پاره بود، حرکت کرد. سرش زخمی و خون‌ریزی اندکی داشت،‌ دست چپش کوفته شده بود و زانو پای چپش شدید درد می‌کرد. چند تا زخم هم روی صورت و گوش‌هایش خراشیده بود. از روی دیوارهای ریخته و خراب‌شده زندان گذشت و وارد خیابان اصلی زندان بم شد. 

هوا گرد و خاکی و سرد بود و خورشید کاملا طلوع کرده‌بود. پس لرزه‌های زلزله به شکل محسوس اتفاق می‌افتاد. شهر بم با خاک یکسان شده‌بود.

ولی این هوا و شرایط، برای سیاوش بوی آزادی می‌داد. بوی رهایی، بوی جاودانگی،‌ دفتر سرنوشت ورقی دیگر خورده بود. بسته نشده بود. باز مانده بود. همین یک ساعت پیش پای سکوی دار اعدام به جرم قتل عمد ناپدری در ۱۶ سالگی ایستاده بود. حالا زنده بود و بقیه مرده‌بودند. همه آنهایی که برای نوجوانی‌ از دست‌رفته او افسوس می‌خوردند زیر آوار مانده‌بودند. گردوخاک مثل اکسیژن به رگ‌هایش جان می‌داد. گام برداشت. هر گام برای او زندگی دوباره‌ای بود. زنده ماندن را لمس می‌کرد. مرگ دور شد. ۲ سال ماندن در زندان بم را پشت سر گذاشت و به خیابان کوچک‌تری رسید. کسی در خیابان نبود اگر هم بود برسر تل خاک‌های منزل دنبال دیگرانش بود. 

به انتهای خیابان رسیده بود. ضعف در بدنش پیچید. هم بخاطر خون از دست رفته از سرش و هم بخاطر اضطراب شب اعدام، نهار و شام هیچ نخورده بود. چشمش به حیاط خانه‌ هم‌کفی افتاد که دیوارهایش خراب شده‌بود. بداخل حیاط و اتاق‌های خانه رفت، کسی نبود. دیواره‌ها و سقف خانه تخریب شده بود. فقط یک اتاق، سقف و دیواری نیمه، مانده بود. تلوتلو خودش را به داخل اتاق رساند به دیوار نیم شده تکیه داد و نشست. بیهوش شد یا اینکه خوابید. خوابی طولانی بود. دو شب گذشت و تکانی جز در قفسه سینه‌اش نداشت. 

خواب می‌دید. داخل گودالی است، با چاقو خونین در دست راستش و افعی خونین در کف گودال جان داده بود. بروی زانوهایش کف گودال نشسته بود و نفس‌نفس می‌زد. خواهرش سیما کنارش داخل گودال ایستاده بود. مادرش از بالا داد زد: سیاوش، مادر جان تمام شد، بیا بالا. سرباز گفت دستت را بده به من. 

دم دمای صبح روز سوم بعد از زلزله بود. سیاوش با صدای گوش خراش موتوری لرزید. ولی چشم‌هایش توان باز شدن نداشت. بین خواب، بیهوشی و بیداری غلت می‌زد. ناگهان جسم سنگینی به پایش خورد. تکان شدیدی به بدنش داد. پلک‌هایش بالا پریدن و بیدار شد. ساکی ورزشی مشکی رنگ با زیپ‌های طلایی سمت راست پایش بود. سوزش روی پا، از افتادن ساک حس می‌کرد. با دست ساک را جلو کشید و باز کرد. اولین چیزهایی که دید سریع برداشت. قوطی آب معدنی با یک ساندیس سیب و دو عدد بیسکوبیت ساقه طلایی بود.

نوشیدن آب بعد از آزادی مثل خوردن آب حیات برای حیاتی دیگر بود. آب تو رگ‌های خشکیده‌اش روان شد. چشم‌هایش نور پیدا کرد. نور امید بود. بر خلاف نوشیدن سریع آب بیسکوبیت‌ها را آهسته خورد طعم شیرین و تردی بیسکوبیت را با تامل حس می‌کرد چقدر با خوردن‌های داخل بند زندان فرق می‌کرد. کمی جان گرفته بود. ساک را دوباره نگاه کرد. داخل ساک دو بسته پلاستیک سفید رنگ بود. سفت گره زده شده بودند.  

پلاستیک اول را با کمک دندان‌هایش باز کرد. اوه سیاوش … 

پلاستیک پر از سکه‌های طلا بود سکه‌های آزادی، نیمه و ربع. برخی پرس شده داخل کارت بودند و اکثرا بدون پرس بودند. سنگینی ساک از آنها بود. حدود ۵۰ شایدم ۱۰۰ سکه می‌شد. پلاستیک دوم را بالا کشید و با کمک دندان بازش کرد. پلاستیک دوم هم پر از طلا بود. گردن‌بند، حلقه، النگو و انگشت‌های دست بریده‌شده که دورشان حلقه‌ی طلا بود ولی بدلیل اینکه انگشت باد کرده بود حلقه گیر کرده بود. سیاوش با دیدن انگشتان بریده جا خورد و پلاستیک را پس زد. پلاستیک‌ها را مجدد بست و گره زد و داخل ساک گذاشت و ساک را با تمام توانی که داشت دو متری آن طرف‌تر پرت کرد. نفس‌نفس می‌زد. این دیگر نفس آزادی نبود. ترس از مرگ دیگران و برگشتن دزدان طلا از ویرانه‌های زلزله بود. 

ساندیس سیب را باز کرد و به لب برد. شیرینی ساندیس به مغزش انرژی داد. سراغ ساک رفت پلاستیک دوم را باز کرد و تک‌تک انگشتان بریده شده را که خون به دورشان خشکیده بود جدا کرد. حدود ۱۷ عدد بودند آنها را باحلقه‌های دورشان زیر خاک دفن کرد. پلاستیک را بست و کنار پلاستیک اول داخل ساک گذاشت و زیپ طلایی را کشید و حرکت کرد. 

آهسته راه می‌رفت هنوز توان لازم را نداشت. ساک بدست، مقابل درمانگاه صحرایی رسید. داخل چادر پذیرش آسیب‌دیدگان سرپایی شد. 

دختر جوان و لاغر اندامی،‌ با موهای قهوه‌ای بافته شده،‌ با شال سفید کوتاه وکاپشن سرمه‌ای کنار میز پذیرش ایستاده بود. چهره‌اش رنجور بود و دستش را روی دلش گرفته بود. او منتظر بود تا صدایش کنند. دختر جوان فقط امضاء می‌خواست تا بتونه برگه تردد بگیره. چند روز پیش وارد شهر بم شده بود و یک شب مانده به زلزله بدلیل درد دل و عود کردن بیماری‌اش به بیمارستان منتقل شده‌بود، تا اینکه زلزله شد. بیمارستان کمترین آسیب را از زلزله دیده بود. حالا بعد از گذشت چند روز بهتر شده بود. 

ورود و خروج در شهر بدون برگه تردد امکان پذیر نبود. بدون برگه یا باید می‌ماندی داخل شهر یا اینکه وارد شهر نمی‌شدی. قرنطینه بود.

پرستار صدا زد: سیما مددیان بفرما داخل. 

سیاوش سرش را بالا برد. حالا سیما روبرو برادرش سیاوش ایستاده بود. 

ناباوری تمام وجودشان را گرفته بود. زمان هم در این ناباوری معطل مانده بود. بدن‌ها بی حس بود. لب‌های گشوده شده از حیرت، صدا را در خود خورده بودند. این چه تقدیری است. چگونه هم را لمس کنند؟ چگونه بغضِ سال‌های سخت کودکی را بترکانند؟ چگونه بهم سلام کنند؟ زندگی‌اشان بین بودن و نبودن هم‌دیگر تاب می‌خورد. 

سیاوش سُرم بدست با سری بانداژ شده و لباسی جدید دست دوم، سلانه در کنار خواهرش به بیرون درمانگاه رفتند. ساک در دست سیما سنگینی می‌کرد. خواهرش بعد از دو سال از تهران برای خدافظی و دیدار آخر سیاوش به بم آمده بود. اما شب قبل اعدام بدلیل اضطراب و استرس بیش از حد دلش درد گرفته بود و بستری شده بود. به مراسم اعدام برادر نرسید، که زلزله شده بود. 

حالا کنار هم نزدیک پارک داخل چادر اسکان موقت کوچکی نشسته‌بودند. سیاوش همه را گفت و به ساک اشاره کرد. سیما ساک را باز کرد. پلاستیک‌ها را لمس کرد ولی باز نکرد. 

سیاوش، با ۲۰  سال سن در کنار خواهر دو سال کوچکتر از خودش با ترکیبی از بی‌تجربگی، ترس از دستگیری، اتهام دزدی طلای مردم ویران شده و اما امید به آینده نشسته بود. 

سیاوش با چشم‌هایش از سیما پرسید. چه کنیم؟ سیما. 

سیما گفت: سیاوش جان خواهیم رفت با همین طلاها. نگران نباش! 

سیاوش آرام دستان لاغر و سرد سیما را بدست گرفت و به چشم‌های سیما خیره ماند و گفت: آه خواهرم ما با هم چه زندگی‌ها که نکردیم! 

دوتا جون

راننده وانت از کرمان برای زلزله زدگان شهر بم نفت آورده بود. حالا در حال برگشت به کرمان بود. راننده وانت درب عقب را بست و گفت: تا کرمان ۴ ساعتی راه است. این پتو را بگیرید بندازید زیرتان و این یکی هم اگر سردتان شد بندازید رویتان.

سیاوش گفت: خدا خیرت بده حاجی، پدری کردی. سیما سرش را به تایید حرف سیاوش بالا پایین کرد.

راننده ریش‌های سفیدش را خاراند و لبخندی زدی و پشت فرمان نشست، چند باری استارت زد و ماشین روشن شد. جلو ماشین یک خانم و آقا مسن‌تر از راننده نشسته بودند.

سیاوش پتو را سه لایه کرد و کف وانت انداخت. چند تا بشکه خالی۲۰ لیتری نفت جلوشان بود. سیاوش بشکه را مرتب کنار هم چید مثل دیوار کوچکی شد کمی جلو باد را شاید بگیرد.

وانت حرکت کرد.

سیاوش: امیدوارم راحت از ایست بازرسی رد شویم.

سیما: نگران نباش دو تا مجوز از بیمارستان داریم.

سیاوش: ممکنه بهم شک کنند؟

سیما: آسوده باش داداشی اونایی که تو را می‌شناختند الان زیر تل خاک هستند.

سیاوش فکرش درگیر بود. سیما فکر می کرد برادرش نگران ایست بازرسی و گیر افتادن دوباره است. ولی سیاوش داشت به آینده فکر می‌کرد. با این طلاهای داخل ساک چکار کنند. نقشه می‌کشید. 

سیما: هی سیاوش کجایی!؟

سیاوش: جانم!

سیما: ایست بازرسی است!

سیاوش:‌ باشه چکار کنم؟

یهو سربازی روی درب عقب وانت پیدا شد و گفت: شما که هستند و کجا می روید؟ 

سیما صدایش را نازک کرد و گفت: اخوی ما برادر و خواهر هستیم تو بیمارستان بم بستری بودیم الحمدلله بهتر شدیم مرخص‌مان کردن، اهل تهران هستیم این هم مجوزهای خروج‌مان بفرما.

سرباز نگاهی به چهره سیما کرد و نگاهی به باند پاسمان دور سر سیاوش، از لهجه سیما خوشش آمد بدون اینکه برگه‌ها را نگاه کند گفت: بروید به سلامت منم بچه کرج هستم. 

سرباز پرید پایین و وانت حرکت کرد.

سیاوش گفت: جستیم!

سیما: به همین راحتی فکرش را بکن یک سرباز همشهری، حتی مجوزها را نگاهم نکرد. 

سیاوش: خدا خیرش بده.

جاده تخریب شده بود و وانت مجبور بود برخی مسیرها را از خاکی پیش برود و گرد و خاک زیادی بلند می‌شد. هر دو کز کرده بودند و جلو دهان ‌و ببینی را با لباس‌شان بسته بودند. به آسفالت که رسیدن بهتر شد و نفسی کشیدند. 

کمی در سکوت با چشم‌هایشان با هم حرف می‌زدند. سیما از دیدن سیاوش سیر نمی‌شد. سیاوش از دل تنگی و غریبی، با چشم‌هایش سیما را بغل گرفته بود.

سیما گفت: سیا می‌ترسی؟

سیاوش: از چی؟

سیما: از اینکه دنبالت بیایند و بگیرنت.

سیاوش: نه از این یکی فقط نمی‌ترسم. آخه من دوتا جون اضافه دارم. تصورش را بکن داشتم اعدام می‌شدم همان لحظه زلزله شد همه اونجا زیر آور گیر کردن و مُردن بجز من و اون سرباز! دیگه ترسی از مرگ ندارم. 

سیما:‌ ولی من می‌ترسم. 

سیاوش: از چی می‌ترسی؟ حالا با هم هستیم و با این طلاها آینده خوب است.

سیما نفسی بلند کشید و سرش را کمی بالا برد و به آسمان خیره شد.

سیاوش دست نحیف خواهر را گرفت و آهسته نوازش کرد.

سیما لبخند زد و آهسته گفت: سیا مریضم. 

سیاوش: درمانش می کنیم پول داریم.

سیما: مهلتم کم است.

سیاوش: یه معده درد عصبی که این حرفا را ندارد.

سیما: درد عصبی نیست جوابم کردند!

سیاوش: چرا؟ چطور مگه؟

سیما: اون شیشه آب و بده سیا.

سیما گلویی تازه کرد و گفت: وقتی نبودی، مادر بستری شد، زندگی سخت شد. درس را ول کردم. رفتم پیش دایی و با دخترش تو کار خیاطی مشغول شدم. هر چی در می‌آمد خرج مادر شد. تا اینکه مُرد. تو نبودی سیاوش.

سیما گریه‌اش گرفته بود. سیاوش دو دست خواهر را گرفت و گفت: حالا دیگه هستم سیما. 

سیما: ولی دیگه دیر است. دکتر می‌گه بین ۴ الی ۶ ماه دیگه فرصت دارم. اونم ۱ ماهش گذشته.

سیاوش: برایم ننوشته بودی؟

سیما: تو بودی می‌نوشتی؟

سیاوش ساکت ماند و نفسی کشید و تکیه داد. پتو دوم را روی خودش کشید. دست‌هایش سرد و یخ شده بود. یاد لحظه‌ای افتاد که می‌خواست از پله های چوبه‌دار بالا برود. دست‌هایش یخ زده بودند. 

سرنوشت هر کس در دست خودش نیست. هم چون برگی ریخته از درخت با هر نسیم و بادی حرکت می‌کند. سرنوشت کاغذ سفیدی نیست که رویش بنویسیم چه بشود. سیاوش جان را بدست آورد و جان خواهر از کف خواهد داد.

سیاوش: دوباره دکتر می‌رویم یک دکتر خوب، عمل می‌کنیم حالا پول داریم. 

سیما: هزینه‌اش خیلی زیاد است باید خارج رفت اینجا دستگاهش نیست.

سیاوش: می‌رویم.

سیما: چطوری سیا با این پول!؟ نمی‌شه.

سیاوش: با این پول، پول بیشتر کسب می‌کنیم.

سیما: یعنی چطور؟

سیاوش: قاچاق. 

سیما: ولی غیر قانونی است، گیر می‌افتی! قاچاق مواد مخدر جرمش اعدام داره. بعدش هم کلی رابطه می‌خواد و مافیاست. 

سیاوش: نه سیما اشتباه نکن دوتا جون اضافه دارم. برادر امیر هم سلولی‌ام سر دسته یکی از گروه‌های اصلی قاچاق کشور است امیر بخاطر اون تو زندان بود.

سیما:  امیر حالا کجاست؟ 

سیاوش: نمی‌دانم شاید زیر آوار مُرده باشد.

سیما: حالا چه زنده یا مُرده چطور برادرش را پیدا می‌کنی؟ این همه پلیس دنبالش است. 

سیاوش: تو تهران است آدرس رابط را امیر داده است.

سیما تو فکر رفت. سیاوش دلش گرم شد. سیما با دلی شکاک ولی با تبسم و چشمی امیدوار به سیاوش نگاه کرد. برادرش را دوست داشت همیشه در بدترین موقعیت ها حامی‌اش بود و نیمی از زندگی و زیستن سیما، سیاوش بود.

بهار ششم فروردین ۱۴۰۳ ناصر جلالی 

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *