داستان کوتاه ایرانی – انتظار
روکش پلاستیک کتاب فارسی سال دوم دبستان بوی نویی میداد. مینا کتاب را داخل کیف صورتی رنگ جا داد. یک وَری روی صندلی نشست و به پدر تکیه داد. مقنعه سفید مدرسه روی گردنش افتاده بود. موهای قهوهای رنگش را بالا بسته بود و رنگ موهاش با رنگ چشم و ابروهای کشیدهاش یکی بود. صورت لاغرش را به دست پدر چسباند و با انگشتان دستش، دست پدر را لمس میکرد.
پدر جوان، مبهوت روی صندلی مثل مجسمه نشسته بود و تکان نمیخورد. دستان را باز روی دو زانو گذاشته بود و یک راست به جلو زل زده بود. حال پدر خوب نبود!
دخترک با انگشتان دست راست، مچ دست پدر را به سمت پایین لمس میکرد. آرام پوست، پستی و بلندی رگها و صافی روی ناخن را طی میکرد. در نهایت انگشتان روی پای پدر ول میشد و باز دوباره از بالای مچ به پایین حرکت میداد. با خودش وعده دادهبود که اگر بیست بار تکرار کند. درب روبرو باز میشود! امروز هم فارسی بیست شده بود. پس روی شانس بود.
روی دست پدر سردی و اضطراب انتظار حس میشد. دخترک چگونه این انتظار را با نگاه پدر و باز شدن درب اتاق روبرو فهم کند. انتظار همیشه دو وجه دارد یک وجه موضوع و وجه دیگرش زمان است. موضوع عمق میدهد و گذر زمان میزان رنج را تنظیم میکند.
برخی اوقات برای مهمانی رفتن منتظر برگشت پدر از سرکار بود، موزائیکهای تو حیاط را میشمرد. به آخر که میرسید، پدر هنوز نیامده بود. یک بار دیگر از اول میشمرد. مادرش هم گاهً همراهی میکرد. گذر زمان کمتر حس میشد. ولی این بار موضوع رسیدن پدر نبود!
نتیجه انتظار میتونه بد یا خوب باشه. این زمان است که رسیدن نتیجه را کند میکند. برخی اوقات دیگه نتیجه مهم نیست فقط برسد و تمام شود. برزخ از جنس انتظار است. ولی وقتی انتظار چیزی برای بودن و نبودن باشه، میشه بهت پدر را بیشتر درک کرد.
پدر بعد از گذشت زمان طولانی پاهایش را جابجا کرد و پا راست را روی پای چپ انداخت هنوز کاملا جا نیافتاده بود که مجدد تصمیم گرفت جای پاها را تغییر دهد و برعکس روی هم انداخت.
مینا داشت ناخنهای انگشت دست را زیر دندانها میبرد. که درب اتاق آقای دکتر با صدای تیزی شروع به باز شدن کرد. دخترک روی پاهایش ایستاد، پدر نیمخیز شد. بین ایستادن و نشستن بود که چشمهایش در را دنبال میکرد.
مادر مینا وسط در ظاهر شد. چشمهایش قرمز بود و گوشهی چشمها انعکاس موج کوچک اشک دیده میشد. وقتی پدر چشمهای همسرش را دید دلش ریخت. همیشه چشمها رنج و لذت زندگی آدمها را بیان میکنند. گفتهها برای تفسیرند، چشمها برای بیان حال درونند. عشقها، نفرتها، دوستیها، دشمنیها و همه تضادهای آدمها اول از چشمها شروع میشه. پدر با خستگی پیر هشتاد ساله کامل ایستاد.
اما لبان مادر لبخند کوچکی داشت. لبخندی تسکین دهنده برای انتظار شش ماه مبارزه با بیماری سرطان. مینا دوید. پدر گرید. مادر ماندنی است.
داستان کوتاه ایرانی ۱۱ بهمن ۱۴۰۲ جلالی