آب

دستان حاج امیر پشت کمر گره شده بود. طول هال بزرگ طبقه دوم را قدم‌رو می‌رفت و برمی‌گشت. با خودش حرف می‌زد. برخی اوقات با صدای بلند و گاهی زمزمه می‌کرد. وقتی می‌خواست بقیه در طبقه پایین حرفش را بشوند تن صداش بلند می‌شد و وقتی می‌خواست حقیقت بدون قضاوت بیان کند زمزمه می‌کرد کسی نفهمد. بقیه طبقه پایین بودند، مادر و دو خواهر آقا امید،‌ همه صدای پاهای پدر و مسیرش را دنبال می‌کردند و میزان عصبانیتش را از جملات و کلماتش که گاهً بلند می‌گفت می‌فهمیدند. این پایین چنان سکوت و گوش‌ها تیز شده بود که کوچک‌ترین صدا در حد بال زدن حشره‌ای هم شنیده می‌شد. همه در طبقه بالا و پایین منتظر بودند.

آقا امید کجاست؟ رفته نُدوشَن تا عمه خانم را بیاورد. از نُدوشَن تا ورزنه حدود یک ساعت با سواری راه است. حالا ۵۰ دقیقه از وقتی راه افتاده و خبر داده‌بودند می‌گذشت.  

حاج امیر اصفهانی راه می‌رفت ولی با صدای بلند که بقیه هم بشنوند، می‌گفت: نه نمی‌شه! مسخره عام و خاص می‌شویم. پسره رفته برای ما مهندس شده، که چی!؟ دو سال خدمت سربازی داری باباجان!  کارت کو جات کو پولت کو ها کو کو. تازه اینش مهم نیست با چه رویی؟ ها با چه رویی؟ پیش حاج میرزا برویم! همین هفته پیش، نه ده روز پیش، کتک‌کاری کردیم. هنوز خون کله و دماغ اهالی هر دو طرف تو قلعه خرگوشی روی زمین باقی است. حالا بیا درستش کن! مردم چی می‌گن آخه! اونا که بودند کتک‌زدن و کتک‌خوردن! پشت سرمان چی می‌گویند! نه نمی‌شه الان وقتش نیست!

بعدش کمی سکوت شد ولی صدای پای حاج امیر میومد. ولی داشت با خودش زمزمه می‌کرد که بقیه نفهمند. با خودش می‌گفت: البت که پسرم برای خودش مهندسه، ماشالله ۲۴ سالشه. حالا ۲ سال هم اجباری داره. باید از الان یک فکری براش کرد، که پابند زمین‌های کشاورزی بشه. آخه مثلا مهندس کشاورزی است. چشم و امید آینده خانواده همین امید است. آقا امیدم ماشالله.

یهو حاج امیر اومد نزدیک پاگرد راه پله‌‌ها و داد زد: نیامدند!؟ آوا خانم مادر امید جواب داد نه ولی باید نزدیک باشند. کمی گذشت و صدا زنگ درب خانه اومد. 

آمدند.

طبقه بالا عمه خانم سنگین و رنگین با کمی غبغبه روی تشک ابری نشسته و به پشتی قرمز طرح سنتی تکیه زده بود. حاج امیر جلوش روی زانو نشده بود. با خواهر بزرگش با خنده زورکی خوش و بش می‌کرد خوشآمد می‌گفت. بقیه همه، بعلاوه آقا امید پایین گوش تیز کرده بودند. امید به مادر نگاهی کرد مادر لب‌هایش را می‌گزید،‌ امید، ناامید شد. همه امیدش عمه خانم بود. تو ماشین از سیر تا پیاز ماجرا و دعوای ده روز پیش اهالی و غیره و غیره را گفته بود. 

حالا عمه خانم زن برادر بزرگ حاج میرزای نُدوشَنی در شهر ورزنه بود. 

ده روز پیش اهالی دو شهرستان کوچک ورزنه و نُدوشَن سر تقسیم آب کشاورزی زد و خورد کرده بودند و با بیل و چوب و مشت در قلعه خرگوشی، محل آب دزدی به روایت ورزنه‌ای‌ها یا محل حقآبه به روایت نُدوشَنی‌ها کتک‌کاری سنگینی شده بود. ولی با وساطت بزرگانی چون حاج میرزای یزدی از سمت نُدوشَن و حاج امیر اصفهانی از سمت ورزنه گردوخاک دعوا خوابیده بود. هرچند کسی صدمه سخت ندیده بود. چند نفری سرپایی خونی از سر و دماغ آمده بود. ولی بدون نتیجه نُدوشَنی‌ها برگشته بودند. ورزنه‌ای‌ها راه آب به مسیر نُدوشَن را بسته بودند. اونا می‌گفتند بی‌آبند و زمین‌ها تشنه و آبی نیست برای کشاورزی و ضرر کرده‌اند آب سمت آنهاست. نُدوشَنی‌ها هم یک شب بی‌صدا مسیر کانال آب را کمی تخریب و منحرف کرده‌بودند. حقآبه از قدیم داشتند ثلث آب انتهای زاینده رود و گاوخونی سهم اوناست. بی‌آبی زمین‌های آنان را به خشکی رسانده است. 

حالا عمه خانم آمده بود که جاده خراب شده بین حاج امیر اصفهانی و حاج میرزای یزدی را صاف کند که آقا امید به یسنا خانم دختر دیپلم گرفته و کنکور داده حاج میرزا برسد! اونم ده روز بعد از دعوای اهالی و دو هفته مانده به رفتن سربازی امید. 

ولیکن دعوای آب زمین‌های تشنه هر دو طرف مانع بزرگی برای رسیدن دو زوج جوان بهم بود.

عمه خانم شنیدنی‌ها را شنید و گفتنی‌ها را گفت. سال‌ها، امید در منزل عمه خانم رفت و آمد داشت. عمه خانم فرزندی نداشت چون فرزنددار نمی‌شدند. این بود که امید، پسر برادر جایگاه ویژه‌ای داشت. امید عمه خانم را بخاطر محبت‌هایش و نزدیکی به یسنا دوست‌ می‌داشت.

قرار شد عمه خانم به نُدوشَن که برگشت با حاج میرزا صحبت کند. بهرحال زن برادر بزرگ‌ترش بود و آنها هم روی بزرگی و صحبت‌های او حساب می‌کردند.

دو هفته گذشت. امید، کیف بدست کنار اتوبوس مسافربری منتظر حرکت به تهران بود. دفترچه سربازی در جیب داشت. اجازه نداده‌بود کسی همراهی‌اش کند. تنها بود. 

آب حیات است. اولویت آدمی حیات است. آب حتی با ارزش‌تر از عشق‌های بین آدماست!

زمستان ۱۴۰۲ سوم اسفند ناصر جلالی

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *